سفارش تبلیغ
صبا ویژن

raoof&shakoori
 
قالب وبلاگ
نویسندگان
خرید آسان

عمو پورنگ (داریوش فرضیایی)

اوّلین روزی که می‌خواستم به مدرسه بروم، کمی می‌ترسیدم. مادرم می‌گفت: «مدرسه جای خوبی است.» امّا من کمی دل‌شوره داشتم. لباس، کیف و کفش نو پوشیدم و همراه مادرم راه افتادم. به مدرسه که رسیدم، بچّه‌های دیگری هم را دیدم که مثل من کلاس اوّلی بودند.
حیاط شلوغ بود و مادرم را گم کردم. خواستم بروم بیرون و مادرم را پیدا کنم و با او به خانه برگردم که بابای مدرسه در را بست و مادر و پدرها همه رفتند بیرون.
گریه‌ام گرفت. با چشمان خیس از پلّه‌ها رفتم بالا و به کلاس رسیدم. انتظامات کلاس با یک پسر کلاس پنجمی بود. او مرا به خاطر قدّ کوچکم، در ردیف اوّل نشاند. من همین‌طور گریه می‌کردم. پسر بچّه‌ی کنار دستی‌ام پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»
گفتم: «مامانم را می‌خوام. می‌خوام برم خونه.»
پسر گفت: «آدرس خونتونو بلدی؟»
جواب دادم: «آره، چهار تا کوچه بالاتره.»
هم‌نیمکتی من، دستم را گرفت و از جا بلند شدیم. داشتیم دوتایی می‌رفتیم بیرون که چشمم خورد به دوتا پای گنده. سرم را که بالا آوردم، دیدم یک آقای درشت‌هیکل ما را نگاه می‌کند.
پرسید: «کجا می‌روید؟»
دوستم جواب داد: «گریه می‌کرد، داشتم می‌بردم خونه‌شون.»
مرد زانو زد و به من سلام کرد: «من معلّم شما هستم.»
با آقای معلّم برگشتیم داخل کلاس. با خودم فکر کردم آ‌قای معلّم می‌خواهد مرا به خاطر این کار کتک بزند. بنابراین باز هم گریه کردم. آقا معلّم بغلم کرد و گفت: «ما می‌خواهیم با هم دوست باشیم؛ با بچّه‌ها بازی کنیم و توی مدرسه چیزهای خوب یاد بگیریم.»
بعد از جیبش یک پاک‌کن درآورد و به من داد و گفت: «بگیر... اشکاتو پاک کن!» با تعجّب نگاهش کردم و گفتم: «آقا دستمال کاغذی بدید... با پاک کن که اشک پاک نمی‌کنند!»
همه‌ی بچّه‌ها خندیدند. من تازه فهمیدم که منظور آقا معلّم چه بود. چند تا از بچّه‌ها پاک‌کن‌هایشان را روی صورتشان می‌کشیدند و ادا درمی‌آوردند.
آقا معلّم که خنده‌اش تمام شد، از جیبش یک دستمال نو درآورد و گفت: «این هم یک یادگاری برای تو.»
کم‌کم آرام شدم و یکی دو ساعت نگذشت که با همه دوست شدم. خاطره‌ی آن روز باعث می‌شد که کمی خجالت بکشم؛ ولی آن پاک کن را تا چند سال داشتم. حالا هر وقت یاد آن می‌افتم، خنده‌ام می‌گیرد.

درباره‌ی عموپورنگ
تولّد: 1 مرداد 1352 ـ تهران
«وقتی بچّه بودم، خیلی دوست داشتم با همه فرق داشته باشم. از همان وقت می‌خواستم هنرپیشه بشوم. البتّه خیلی خجالتی بودم.» این حرف را داریوش فرضیایی می‌زند که اکنون 34 سال دارد و دیگر کمتر کسی است که این مجری پر جنب‌و‌جوش را نشناسد. او بعد از برنامه‌ی «پورنگ و تورنگ» که در سال 1378 پخش می‌شد، به «عمو پورنگ» مشهور شد و این اسم رویش ماند. او اهل تهران است و در رشته‌ی گرافیک مدرک کارشناسی (لیسانس) گرفته است. او هنوز ازدواج نکرده است و با مادرش زندگی می‌کند. دو خواهر و دو برادر دارد که همه ازدواج کرده‌اند.

[ جمعه 91/9/17 ] [ 3:27 عصر ] [ raoof nasiry ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 294
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 822432

جدول لیگ برتر ایران