سفارش تبلیغ
صبا ویژن

raoof&shakoori
 
قالب وبلاگ
نویسندگان
خرید آسان

اینجا؛ خمینی شهر، طبیعت بکر هورموده

اینجا؛ خمینی شهر، طبیعت بکر هورموده

پنجشنبه, 07 فروردین 1393 ساعت 11:33 کدخبر :7155
    
فرستادن به ایمیل چاپ
نویسنده :
ساعت تقریبا 10 صبحِ یک روزِ اسفندی را نشان می دهد که از مقابل دانشگاه آزاد می گذریم، از شهرک ناکام برق و الکترونیک و شهرکِ تازه کلنگ خورده حوله بافی هم.

از ورودی های چشمه های خرم دره و لاوه و لادوزخ نیز عبور می کنیم و وارد جاده خاکی می شویم.
"از اینجا تا هورموده 15دقیقه راه است." این را راننده می گوید و ما به دوردست ترین نقطه جاده خیره می شویم. اتومبیل های متوقف شده پای کوه که از دور نمایان می شود به ما نوید رسیدن می دهد. در ردیف بقیه اتومبیل ها که متوقف می شویم.


اینجا هورموده بخشی از منطقه حفاظت شده قامشلو و در محدوده خمینی شهر است اما شماره پلاک های اتومبیل های ردیف شده اینجا فقط 23 نیست، اصفهانی ها و نجف آبادی ها و... هم پا به طبیعت ما گذاشته اند و البته قدمشان سر چشم.
یکی از همسفران چوب ها را از صندوق عقب ماشین بیرون می گذارد و آنها را در کیسه ای میگذارد و اسباب چای و غذا و ...را درون کوله جا می دهد. کوله را یکی از ا فراد گروه بر پشت می اندازد و راه می افتد و ما هم به دنبالش...


از این پایین که نوک قله را نگاه می کنم دلهره دلچسبی می نشیند بر دلم. بسم اله می گوییم و راهی می شویم.
10دقیقه اول، مسیری هموار است که گاهی تنگ می شود و گاهی فراخ.
همسفرها می گویند: منطقه هورموده هموارترین مسیر را نسبت به دیگر کوه های خمینی شهر دارد.


درختان کوتاه انجیر کوهی در جای جای هورموده طوری به سینه کوه چسبیده اند که انگار هیبت این طبیعت بکر آنها را ترسانده. این جوی آب های میان راه هم که گاه از دل سنگی و صخره ای بیرون زده اند آدم را غافلگیر و ذوق زده می کنند آنقدر که گوشه گوشه اینجا می ایستیم و چیلیک چیلیک عکس یادگاری می گیریم. نشستن بر هر تخته سنگِ سرِ راه که ظاهرا هیچ تفاوتی با تخته سنگ های قبلی ندارد برای ما که کم کم داریم آثار خستگی را در قدم هایمان احساس می کنیم طعم و حسی تازه و متفاوت دارد.


من و چند نفر دیگر از اعضای گروه که چندان اهل کوه و کوهنوردی نیستیم، حالا به کودکان نوپایی می مانیم که پاهای کوچک و ناتوانشان یارای هم قدم شدن با بزرگترها را ندارد.

 IMG 7501

آب زلال و سینه سبز کوه
با وجودی که هنوز چند ساعت به ظهر مانده اما آنها که صبح زود راهی کوه شده اند حالا در حال برگشتن هستند. مسیر گاهی شلوغ و پر سر و صدا می شود و گاه آرام و دل انگیز.


نیم ساعت می گذرد تا به اولین ناهمواری برسیم. از پایین که نگاه می کنم دوباره همان ترس دلنشین می نشیند بر دلم اما پیرمرد بقچه به دستی که همراه خانواده اش در حال پایین آمدن از گردنه است به گام هایم قوت می بخشد.


سرچشمه از دور پیدا می شود. آب زلال از سینه سبز کوه چنان بیرون زده است که تو گویی شاهد تماشای یک تابلوی نقاشی نصب شده بر دل یک دیواری.


یکی از همسفران که مرد کوه است و این مسیرها را مثل کف دستش می شناسد، می گوید: هنگام بارندگی تمامی این مسیرها که الان به راحتی از آن عبور می کنیم، تمامی این دره ها و جای جای این زمینِ خدا سرشار از آب است و اگر باران شدت بگیرد، رودخانه های خروشان چنان از این مسیرها به پایین جریان می یابند که هر چه سر راهشان باشد را با خود می برند چنان که هیبت خروششان آدمی را سر جا میخکوب می کند.


ما که حتی از تصور خروشانی آب در این مسیرها هم به وجد می آییم به فرورفتگی های ناشی از جریان تند و بی امان آب خیره مانده ایم. حالا هم اگرچه چندان خبری از آن آب های خروشان نیست اما صفای این طبیعت بکر که با خنکای نسیم درمی آمیزد گویی بر جان آدمی می نشیند.

IMG 6741


قایم موشک بازی با هَمِستِرها
اگرچه تنها ساعتی است که شهر را ترک کرده ایم و بر این طبیعت دست نخورده قدم گذاشته ایم اما چنان احساس سبکی می کنیم و چنان روحمان با این تخته سنگ ها و صخره ها و جوهای باریک آب مانوس شده است که گویی سال هاست دمخور طبیعت بوده ایم.


هِمِستِرها؛ این حیوانک های تر و فرزی که به سرعت برق از این سوراخ به آن سوراخ می دوند را وقتی می بینی بی اختیار از ته دل می خندی. همسترها از لحاظ جثه چیزی میان خرگوش و موش هستند و به همان چالاکی.


می ایستی و می خواهی با چشم دنبالشان کنی اما درست مثل دخترکان و پسرکان زبلی که در قایم موشک بازی با آنها مغلوب می شوی، از پیدا کردنشان در می مانی و آن لحظه فقط می توانی از سر ذوق فریاد بزنی و از ته دل بخندی.


گردنه ها و صخره های تقریبا سخت را پشت سر گذاشته ایم و حالا رسیده ایم به منطقه ای فراخ و هموار، جایی که تا چشم کار می کند زمین بکر است و بکر و بکر و اطراف، پوشیده از رشته کوه هایی که گاه هنوز بر فراز قله هایش سفیدی برف، برق می اندازد توی چشمانت.


لحظاتی می ایستم و به قله های پوشیده از برف که چشم می دوزم ناخودآگاه این بیت شعر ملک الشعرای بهار بر زبانم جاری می شود: ای کوه سپید پای دربند / ای گنبد گیتی ای دماوند


اگرچه به صورت گروهی به کوه آمده ایم اما گاه این هوای پاک، این شرشر آب و این آواز پرندگان کوهی انگار همه مان را در خود فرو می برد و البته این خاصیت طبیعت است که آدمی را به فطرت باز می گرداند و به فکرت وامی دارد.


از این منطقه هموار که نگاه می کنیم تا سرچشمه راهی نمانده است اما دوباره بعد از دقایقی به صخره هایی می رسیم که بالا رفتن از آنها چابکی و چالاکی می خواهد خصوصا برای کسی مثل من که با مسیر چندان آشنا نیستم و برای پیدا کردن جای پا و جای دست کمی این پا و آن پا می کنم و البته همراهی و راهنمایی همسفرها راه را بر من هم هموار می کند.


با صدای بلند می گویم: حیف از طبیعت بی نظیر نیست که ناشناخته مانده است؟ یکی از همسفرها به سمتم برمی گردد و پاسخ می دهد: بگذار ناشناخته باقی بماند، تمام زیبایی اینجا به دست نخوردگی و بکری اش است.


راهی تا سرچشمه نمانده است، برای رسیدن به آن علی رغم خستگی، گام ها را بلندتر برمی داریم. هر چه به ظهر نزدیک تر می شویم بر تعداد افرادی که در خلاف مسیر ما حرکت می کنند افزوده می شود. بزرگ و کوچک و مرد و زن هم نمی شناسد. کفش های عاجدار مخصوص و عصای نوک تیز ویژه کوهنوردی همراه هر کس باشد گویای این است که مرد کوه است و بلد راه. برای یکدیگر دست هایمان را بالا می آوریم و سلامی می گوییم و خداقوتی بی آنکه همدیگر را بشناسیم.

IMG 7504
خزنده ای از دسته مارمولک ها
دیدن بعضی صحنه ها آدمی را میخکوب می کند حتی اگر آن صحنه را یک خزنده از دسته مارمولک ها خلق کرده باشد. حرکت خزنده موجودی به رنگ سیاه، چندین برابر یک مارمولک با دمی دراز و پوستی زبر ما را لحظاتی از رفتن باز می دارد.


بعضی صحنه ها عبرت آموز است مثل این مرد میانسالی که کیسه ای پلاستیکی به دست گرفته تا اگر در مسیر برگشت از کوه زباله ای به چشمش خورد، جمع کند!
و بعضی صحنه ها آدم را به وجد می آورد مثلا این پیرزنی که دست در دست پسرش این گردنه ها را یک به یک پشت سر می گذارد...


و مثل همین غزل کوچولوی شش ساله ما که انگار پرچم دار گروهمان است. نه اجازه می دهد مادرش دستش را بگیرد و نه جایی گیر می کند که بزرگتری بر خود لازم بداند او را روی کولش سوار کند. فرز و چالاک، پستی و بلندی ها را پشت سر می گذارد و البته همه ما بزرگترها را هم. درست مثل این پرندگان سبکبال کوهی که فاصله این رشته کوه ها را در چشم بر هم زدنی طی می کنند.


به سرچشمه که می رسیم مثل کودکی که به آغوش مادر بشتابد به سویش پرواز می کنیم، انگار که آمده ایم تا خستگی ها و ناآرامی های شهر را در آغوش مهربانش از دل بیرون بریزیم و خستگی این مسیر دو ساعته را در پناه آغوشش از تن به در کنیم. مشت های پر آبمان را که به سر و صورت می زنیم خنکای دلچسب این آبی که از دل صخره ها بیرون زده است گویی جانی تازه در رگ هایمان می دمد.

IMG 6683
سایه سار درختان توت
سایه سار درختان توت اطراف چشمه، شرشر دل انگیز آب و تخته سنگ های فراخ در هیات تخت هایی مخصوص نشستن باعث شده که جایگاه های اطراف چشمه خیلی زود اشغال شوند. البته ما مشکلی برای پیدا کردن جا نداریم چون یکی از همراهان زودتر آمده و در بالادست چشمه برایمان جا گرفته است.


زیراندازها را پهن می کنیم و می نشینیم. قبل از هر کار باید بساط چای روبراه شود. هیزم ها را از کوله بیرون می ریزیم و آقایان با دست و پا می افتند به جان چوب ها تا خردشان کنند و ما برای آوردن آب از سرِ چشمه مثل دخترکان روستایی از همدیگر سبقت می گیریم.


اسباب چای را آماده می کنیم و تا دم بیاید می نشینیم به نفس کشیدن در این هوای پاک سرشار از اکسیژن.


چشم هایم را می بندم و ریه هایم را به چند نفس عمیق در این هوایی که بوی بهار می دهد، مهمان می کنم. چند پرنده کوهی پیدایشان شده و گویی مامورند تا آنقدر آواز بخوانند که فکر و ذهن ما را از هر چه ناآرامی است، خالی کنند. همسفرها بر سر اینکه خانه این پرندگان کجاست به گفتگو مشغولند، یک نفر ذوق زده از جا بلند می شود: پیدایش کردم... اینجاست... اینجاست و همه نگاه ها بُراق می شود روی سرانگشت او.


چای آماده می شود و همه گرم نوشیدن چای داغ می شویم و البته گرم با حرف ها و خنده هایی که بوی طبیعت دارند و صداقت. همه انگار شهر را با تمام متعلقاتش همان جا کنار اتومبیل ها گذاشته ایم و آمده ایم بالا.


به ساعت هایمان نگاه می کنیم، وقت اذان است. چقدر خوب می شد اگر یکی از همراهان جسارت به خرج می داد و اینجا اذان می گفت تا از پژواک صدای اشهد اشهدش "دلِ تنهایی" این کوه هم تازه شود.


وضو گرفتن بهانه خوبی است تا دوباره راهی چشمه شویم علی رغم اینکه سراشیبی پای چشمه که گل آلود است و لیز هر آن امکان دارد آدم را نقش زمین کند و مقابل این همه چشم، سکه یک پول بشویم اما باور کن باز هم می ارزد...


قبله نما ما را رو به چشمه و کمی متمایل به راست به نماز می ایستاند.


به هر طرف نگاه می کنی دود ناشی از سوختن هیزم ها به آسمان بلند است اما انگار که در مقابل این وسعت لاجوردی کم بیاورد خیلی زود از مقابل چشم محو و نابود می شود.

IMG 7515
این سینه آفتاب جان می دهد برای چرت بعد از ناهار
بساط ناهار را که جمع می کنیم یکی از همراهان همانطور که روی تخته سنگی در سینه آفتاب دراز می کشد، می گوید: این آفتاب نیمه گرم اسفند ماهی، جان می دهد برای چرت بعد از ناهار. به دنبال این اظهار نظر، چند نفر دیگر هم برای خودشان تخته سنگی دست و پا می کنند تا حمام آفتاب بگیرند.


چند نفرمان اما راه می افتیم و رشته کوه دست راستمان را به مقصد بنای دست ساز گِلی بالای کوه بالا می رویم. یک اتاقک گلی با یک در ورودی و چند پنجره رو به چهار سو. سقفش از کاشی و دیواره ها از گل. بشکه گل آلود بیرون از اتاقک گویای این است که احداث این سازه هنوز به پایان نرسیده است و وجود این بنا در این ارتفاع از سطح زمین نشان از این دارد که هنوز پیدا می شوند آدم های طبیعت دوستی که برای استفاده از صفا و صمیمیت طبیعت هر سختی را به جان بخرند. سختی هایی مثل آوردن مصالح تا این ارتفاع!


از پایین که نگاه می کردیم این بالا یعنی جایی که اتاقک بنا شده، مرتفع ترین نقطه به نظر می رسید اما حالا که اینجا در جوار اتاقک ایستاده ایم رشته کوه های سمت چپ و قله های سر به فلک کشیده شان دارند برایمان دست تکان می دهند و این خاصیت کوه است که هیچگاه اجازه نخواهد داد فکر کنی به مقصد رسیده ای، کوه می خواهد که کوهپیما باشی و نستوه و استوار همواره رو به جلو گام برداری.


ساعت حدود 3 بعد ازظهر است که بساطمان را جمع می کنیم و این تنها چشمه خمینی شهر را که به گفته همراهان حتی در آتش باران تیرماه هم آب دارد به مقصد شهرترک می گوییم. اگرچه شنیده بودیم هورموده حیوان هم دارد اما در سراسر مسیر نه حیوانی دیدیم نه صدایشان را شنیدیم! نمی دانم شاید شب ها می آیند به خوابگاهشان.

IMG 7490
مسابقه ما و بوته های خار
از آنجا که پایین آمدن از کوه راحت تر از بالا رفتن است یک ساعت و نیم طول می کشد تا به اتومبیل ها برسیم. ساعت 4:30 دقیقه را نشان می دهد که اتومبیل راه می افتد، جاده تقریبا خلوت است و هموار و ما سرعت می گیریم تا از این دو بوته خار زیبایی که در دو طرف جاده انگار می خواهند با ما مسابقه بدهند سبقت بگیریم. بوته ها سوار بر باد به پرواز درآمده اند و ما به دنبالشان اما اتومبیل ما هر چه تلاش می کند به گرد این بوته ها هم نمی رسد.


[ چهارشنبه 93/1/20 ] [ 11:17 صبح ] [ raoof nasiry ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 820460

جدول لیگ برتر ایران